قربون شما برم مولای من، این اشکها جواب کدام خوبیام بوده؟ چه خوبیای انجام دادم که شب قدر لایق اشکهایی از ته دل بودهام؟ البته که صاف و صوف نبوده زندگیام، البته که رویم نمیشود عشق فقط عشق به اهلبیت را گوشی کنم آویزهی قلبم! البته که نتوانستم آنقدر که بهترین بانوی ادوار الگوست، خوب باشم و نمیتوانم حتی یک ذره، اما چه کردهام که انقدر دلم گرم است به شما و بانوی دو عالم؟
نکند دلم تا همیشه تنگ ضریح خودتان، بانویتان و پسرتان بماند و بماند. نکند لایق نباشم آقا جان. ممنونم که نگاهم میکنی، ممنونم که شب قدر عظمت باران مرا میگیرد و راضی به خیس شدن میشوم، ممنونم که دعایم زیر باران میرود و زلال میرسد دست آن بالایی. ممنونم که شما بودید و هستید. سال پیش چیزهایی خواستم از خدا در همین شبها و خدایت انقدر بزرگ بود که هر کدام که صلاح بود شد حقیقت. اما دعاهای انسان که تمامی ندارد، انسان همانقدر که محبت دارد برای دوست داشتن، همانقدر هم آرزو دارد برای رسیدن. باز هم سفارش من را پیش خدایت بکن امیر مهربانیها. به مادرمان هم سلام برسان بگو ببخشید که اصلاً حتی قطرهای شبیه به او نیستم. بگو خجالت میکشم بگویم نگاهش بر روی سرم باشد تا همیشه، چون ترس دارم اشتباه بروم و بانوی خوبیها ببیند. فقط امیدوارم لایق اشکهایی باشم که روشنتر میکند قلبم را. .
پینوشت: مابین "یا مَنْ لا یُرْجَى إِلا فَضْله" خواندنهایتان و میان دعا کردنهایتان من و بیانیها را فراموش نکنید دوستان. التماس دعا.
با دوستی مهربان و لطیف خداحافظی کردم. روی اولین صندلی مترو که خالی شد، نشستم. خواننده در گوشم مفهومی میخواند این چنین زیبا: برای عشق ورزیدن منتظر چه هستی؟ از داخل مترو هواپیمایی دیدم، پس از گذشتن هواپیما، نگاهم افتاد به خورشید در حال غروب، همزمان خطوط چشمم تلاقی کرد با مانیتور روبهرویم، دریچهای باز شده روبه خورشید در حال طلوع. نگاهم را بین تصویر و حقیقت میگرداندم. صدای زندگی از خونم به سمت قلبم پمپاژ میشد. پیامی دریافت کردم با این متن: دلم نمیخاد زندگی کنم. خون غلیظتر جوشید و مرا مصمم کرد به محکم نوشتن. از این گفتم که فکر کردی فقط تویی. تعویض موضوع: اگه فقط یکبار به دنیا اومدی که چندسال زندگی کنی و بمیری. تعویض موضوع تا سکوت مخاطب. همچنان مانیتور میگشت در طبیعت و همچنان خورشید واقعی رنگ نارنجیاش را پراکنده بود بر آسمان و همچنان دوستی لطیف در نقطهای دیگر از مترو پیاده میشد و همچنان در مسیری آن هواپیما که کودک و مادری برش دست تکان میدادند، میگذشت و همچنان مفاهیم عشق ورزیدن تکرار میشد.
پینوشت: بازگشت به قالب پیشین
درباره این سایت